قوله: «و داود و سلیْمان» داود بن ایشا از فرزندان یهود ابن یعقوب بود، مردى کوتاه زرد روى باریک تن دلاور لشکر شکن، هرگز روى از دشمن بنگردانیده و در هیچ وقعه‏اى بى فتح و بى ظفر باز نگشته، و قوت وى چنان بود که در روزگار شبانى در ابتداء جوانى شیر را و پلنگ را بگرفتى و دهن وى از هم بر دریدى. عمر وى صد سال بود ملک وى چهل سال بود، و ابتداء ملک وى بعد از قتل جالوت بود هفت سال، و بنو اسرائیل بعد از یوشع بن نون هیچکس را چنان مجتمع نشدند که او را شدند.


روى ابو هریره قال قال رسول الله (ص): «الزرقة یمن و کان داود (ع) ازرق»، رب العزه با وى کرامتها کرد او را ملک داد و علم و حکمت و نبوت، و او را کتاب زبور داد صد و پنجاه سوره بلغت عبرانى، در آن ذکر حلال و حرام نبود و حدود و احکام نبود، پنجاه سوره همه موعظت و حکمت بود، و صد سوره بیان وقایع و ذکر حوادث و سرگذشت بنى اسرائیل و غیر ایشان بود، و داود را صوتى خوش بود و نعمتى دلرباى، هر گه که زبور خواندى بصحرا رفتى و علماء بنى اسرائیل با وى صف کشیده و دیگر مردمان از پس علما صف کشیده و جن از پس مردمان و شیاطین از پس جن و از پس ایشان وحوش و ددان بیابان گوشها فرا داشته و مرغ در هوا پروا پر زده، چون داود زبور خواندن گرفتى ایشان همه سماع کردندى و آب روان در جوى بایستادى و باد فرو گشاده ساکن گشتى از لذت نغمه داود. قال ابن مسعود: اعطاه الله علم الحکم و البصر فى القضاء و کان لا یتتعتع فى القضاء بین الناس. او را در حکم کردن و داورى بریدن میان مردم بصیرت بر کمال بود و دانش تمام، و رب العزه بر وى منت نهاده و گفته: «یا داود إنا جعلْناک خلیفة فی الْأرْض فاحْکمْ بیْن الناس بالْحق».


ابن عباس و قتاده و زهرى گفتند: دو مرد آمدند و از داود حکم خواستند یکى برزگر بود صاحب کشتزار، و دیگر شبان بود صاحب گوسفندان. برزیگر گفت این شبان گوسفندان خویش را فرا گشتزار من گذاشت تا همه تباه کرد و از آن هیچیز بنماند، داود میان ایشان داورى بر برید گوسفند به برزگر داد بعوض آنکه زرع وى تباه کرده بود، آن دو مرد از پیش داود بیرون آمدند و بر سلیمان بر گذشتند و سلیمان هنوز کودک بود یازده ساله، گفت داود شما را چون حکم کرد؟ ایشان سلیمان را خبر کردند از آن حکم که داود کرد، سلیمان گفت اگر این حکم من کردمى و ولایت قضا مرا بودى من جز زان حکم کردمى داود او را بخواند گفت تو حکم ایشان چون کنى؟ گفت گوسفندان یک چندى بصاحب زرع دهم تا بآن روز رسد که زرع وى تباه کرده بودند تا بدر و نسل آن منتفع مى‏شود و صاحب غنم تخم کارد از بهر صاحب زرع تا بحال خود باز آید با صاحب خویش دهد و گوسفندان با خداوند خویش، داود گفت: اصبت. صواب اینست که تو گفتى، پس داود همان حکم کرد که وى گفت، آورده‏اند که بعاقبت چون گوسفندان با خداوند رسید منافع آنکه صاحب زرع برداشته بود و زرع متلف هر دو قیمت کردند برابر آمد، اینست که رب العالمین گفت: «و داود و سلیْمان إذْ یحْکمان فی الْحرْث إذْ نفشتْ فیه غنم الْقوْم» یعنى و اذکر داود و سلیمان حین حکما فى الحرث. قال اهل اللغة: الحرث القاء الحب فى الارض للزرع. و قال مسروق: الحرث هاهنا، الکرم. و قال ابن مسعود. فى جماعة کان کرما تدلت عنا قیده. «إذْ نفشتْ فیه غنم الْقوْم» النفش. الرعى باللیل بلا راع، و الهمل بالنهار بلا راع، و المعنى اذ دخلت غنم القوم فى حرث قوم لیلا فرعته و افسدته. «و کنا لحکْمهمْ شاهدین»، الضمیر یعود الى داود و سلیمان و الخصمین، و قیل الى داود و سلیمان فجمع کما جمع فى قوله: «فإنْ کان له إخْوة یرید اخوین»، اما حکم اهل اسلام درین مسأله امروز آنست که هر چه ماشیه فرا گذاشته بروز تباه کند از مال غیرى، بر خداوند ماشیه ضمان نبود و هر چه بشب تباه کند بر وى ضمان بود از بهر آن که بعرف و عادت اصحاب زرع بروز زرع خویش نگه دارند، و اصحاب مواشى بشب ماشیه خویش بچرا نگذارند و با مراح برند، و فى ذلک ما روى الزهرى عن حزام بن بحیصة ان ناقة للبراء بن عازب دخلت حائطا لبعض الانصار فافسدته فرفع ذلک الى رسول الله (ص) فقرأ هذه الآیة ثم قضى على البراء بما افسدت الناقة.


و قال: «على اصحاب الماشیة حفظ الماشیة باللیل، و على اصحاب الحوائط حفظ حیطانهم و زروعهم بالنهار».


و اما اصحاب الرأى فانهم ذهبوا الى ان المالک اذا لم یکن معها فلا ضمان علیه فیما اتلفت ماشیته لیلا کان او نهارا.


قوله: «ففهمْناها سلیْمان» اى علمنا القضیة و الهمناها سلیمان دون داود.


«و کلا» یعنى داود و سلیمان، «آتیْنا حکْما و علْما». قال الحسن: لو لا هذه الآیة لرأیت الحکام قد هلکوا و لکن الله تعالى حمد هذا بصوابه و اثنى على هذا باجتهاده.


خلاف است میان علما که داود و سلیمان حکم که کردند باجتهاد کردند یا بنص.


قومى گفتند باجتهاد کردند و پیغامبران را اجتهاد رواست همچون دیگران، و اجتهاد داود اگر چه خطا آمد خطا بر ایشان رود، الا انهم لا یقرون علیه. قومى دیگر گفتند داود و سلیمان حکم که کردند بنص کردند و بوحى نه باجتهاد، ایشان را حکم کردن باجتهاد روا نباشد که ایشان مستغنى‏اند از اجتهاد بوحى منزل، و به قال تعالى: «و ما ینْطق عن الْهوى‏»، اجتهاد کسى کند که نص نیابد و وحى بوى نیاید، و داود اگر چه حکم بنص کرد نصى دیگر بسلیمان فرو آمد که آن را منسوخ کرد و حکم سلیمان ناسخ حکم داود گشت، اما علماء دین بیرون از پیغامبران روا باشد که اجتهاد کنند در حوادث، چون در حوادث نص کتاب و سنت نیابند و اگر در اجتهاد ایشان خطا رود آن خطا از ایشان موضوع است و فى ذلک ما روى عمرو بن العاص انه سمع رسول الله (ص) یقول: «اذا حکم الحاکم فاجتهد فاصاب فله اجران، و اذا حکم فاجتهد فاخطأ فله اجر لم یرد به انه یوجر على الخطاء بل یوجر على اجتهاده فى طلب الحق لان اجتهاده عبادة و الاثم فى الخطاء عنه موضوع اذا لم یأل جهده».


روى عبد الرحمن الاعرج عن ابى هریره انه سمع رسول الله (ص) یقول: «کانت امرأتان معهما ابناهما، جاء الذئب فذهب بابن احدیهما فقالت صاحبتها انما ذهب بابنک و قالت الأخرى انما ذهب بابنک، فتحاکما الى داود فقضى به للکبرى فخرجتا على سلیمان و اخبرتاه فقال ائتونى بالسکین اشقه بینهما فقالت الصغرى لا تفعل یرحمک الله هو ابنها، فقضى به للصغرى.


فذلک قوله: «ففهمْناها سلیْمان و کلا آتیْنا حکْما و علْما».


«و سخرْنا مع داود الْجبال یسبحْن» فیه تقدیم و تأخیر، تقدیره و سخر الجبال، «و الطیْر» یسبحن مع داود کقوله: «یا جبال أوبی معه» معنى آنست که داود تسبیح کردى و ثناء الله گفتى، کوه با وى هم چنان تسبیح میکردى و ثنا میگفتى، تسبیحى که مردم مى‏شنیدند و بسمع ایشان میرسید، ابن عباس گفت: کان یفهم تسبیح الحجر و الشجر. داود تسبیح کوه و درخت دانستى و گفته‏اند که داود را فترتى بود در تسبیح رب العزة او را تسبیح کوه و مرغ بشنوانید تا او را نشاط تسبیح خاستى و بعشق پیش شدى، و قیل تسخیر الجبال له انها کانت تسیر معه اذا سار و تقف اذا وقف، و قیل تسیر اذا شاء، و تقف اذا شاء، و قال الحسن: جمیع ما خلق الله من الجبال و الطیر کانت تسبح مع داود بالغداة و العشى. «و کنا فاعلین» انما قال ذلک لانه مما لا یدخل تحت قدرة البشر، قال محمد بن على: جعل الله الجبال تسلیة للمحزونین و انسا للمکروبین الا تراه یقول: «و سخرْنا مع داود الْجبال یسبحْن». قال و الانس الذى فى الجبال هو انها خالیة عن صنع الخلائق فیها باقیة على صنع الخالق لا اثر فیها المخلوق فیوحش، و الآثار التی فیها آثار الصنع الحقیقى من غیر تبدیل و لا تحویل.


«و علمْناه صنْعة لبوس لکمْ» المراد باللبوس هاهنا الدرع، لانها تلبس، و هو فى اللغة اسم لکل ما یلبس و یستعمل فى الاسلحة کلها درعا کان او سیفا او رمحا، و هو بمعنى الملبوس، کالحلوب بمعنى المحلوب و الرکوب بمعنى المرکوب. قال قتادة: اول من صنع الدرع داود و انها کانت من قبل صفائح فهو اول من سردها و حلقها فجمعت الخفة و التحصین.


سبب زره‏گرى داود آن بودى که داود پیغامبر بود و پادشاه، و او را عمال و متصرفان و گماشتگان بودند در اطراف و نواحى خویش، و پیوسته متفکروار بشب طواف کردى و تعرف احوال عمال و گماشتگان خویش کردى تا بر چه سیرت زندگانى میکنند و با رعیت عدل مى‏کنند یا جور، و نیز هر کسى را پرسیدى، داود چه مردى است و بر خلق خداى پادشاهى چون میراند؟ شبى از شبها جبرئیل او را پیش آمد بصورت بشر، داود از وى پرسید که داود چه مردى است؟ و چون شناسى او را؟


جبرئیل گفت نیک مردى است و پسندیده سیرتى دارد لکن در وى خصلتى است که اگر آن خصلت در وى نبودى به بودى، گفت چیست آن خصلت؟ گفت: یأکل من بیت المال المسلمین. از بیت المال مسلمانان میخورد، داود از آنجا بازگشت و بمحراب خویش باز شد و دعا و تضرع کرد و از الله تعالى حرفت خواست و کسب کردن تا از کسب دست خویش خورد، رب العزه دعاء وى اجابت کرد و او را زره گرى در آموخت.


فذلک قوله: «و علمْناه صنْعة لبوس لکمْ»، جاى دیگر گفت: «و ألنا له الْحدید» معنى آنست که آهن او را مسخر و نرم کردیم، تا چنان که خواست بى آلت و عدت آهنگران بدست خویش در آن تصرف میکرد، و از آن زره میساخت. روزى لقمان حکیم پیش وى نشسته بود و او زره میکرد لقمان نمى‏دانست که آن چیست که پیش از داود کس زره نکرده بود و کس ندیده، لقمان صبر همى کرد و نمى‏دانست و نمى‏پرسید تا داود از آن فارغ گشت، برخاست و در پوشید و گفت: نعم القمیص هذا للرجل المحارب. فعلم لقمان ما یراد به، فقال الصمت حکم و قلیل فاعله.


«لتحْصنکمْ» بنون قراءت ابو بکر است از عاصم، اضافت فعل با حق است جل جلاله یعنى و علمناه لنحصنکم اى لنحرزکم و نحفظکم به عند ملاقاة اعدائکم من القتل.


و گفته‏اند من اینجا بمعنى فى است، یعنى لندفع السلاح عنکم فى حالة الحرب. ابن عامر و حفص، «لتحصنکم» بتاء خوانند و باین قراءت فعل لبوس راست و التأنیث لاجل المعنى لان اللبوس، الدرع، و الدرع مونثة. و روا باشد که فعل صنعة را بود، اى لتحصنکم الصنعة. باقى قراء و روح از یعقوب، «لیحصنکم» بیاء خوانند و فعل باین قراءت خدا را بود، اى علمه الله لیحصنکم. و روا بود که فعل لبوس را بود، و اللبوس فعول بمعنى مفعول اراد الملبوس، اى لیحصنکم الملبوس، فذکر الفعل على اللفظ. و روا بود که فعل داود را بود لان الهاء فى قوله: «علمْناه» راجعة الیه. اى علمناه داود صنعة لبوس لیحصنکم بمصنوعه «منْ بأْسکمْ». و روا بود که فعل تعلیم را بود. اى علمناه لیحصنکم التعلیم. «فهلْ أنْتمْ شاکرون» نعمى بطاعة الرسول و هذا نوع من انواع الامر، معناه اشکروا، کقوله: «فهلْ أنْتمْ منْتهون» اى انتهوا. و کقوله: «فهلْ أنْتمْ مسْلمون» اى اسلموا. و فى الحدیث. هل انتم تارکو لى اصحابى. اى اترکوا لى اذاهم.


«و لسلیْمان الریح» یعنى و سخرنا لسلیمان الریح، الریح هواء متحرک و هو جسم لطیف یمتنع بلطفه من القبض علیه و یظهر المحس بحرکته، یذکر و یونث. «عاصفة» نصب على الحال و العصف شدة حرکة الریح یقال، عصفت الریح فهى عاصفة و عاصف اذا اشتدت، «تجْری بأمْره» اى بامر سلیمان. «إلى‏ الْأرْض التی بارکْنا فیها» یعنى الشام، و ذلک انها قد کانت تجرى لسلیمان و اصحابه حیث شاء سلیمان ثم تعود الى منزله بالشام. وهب منبه گفت: سلیمان بن داود پیغامبرى غازى بود پیوسته در غزات بودى تا شهرها بگشاد و ملوک عالم را همه در تحت قهر خویش آورد و ملک وى بهمه جهان برسید. مقاتل گفت شیاطین از بهر وى بساطى ساخته بودند یک فرسنگ طول آن و یک فرسنگ عرض آن، زر و ابریشم درهم بافته و تختى زرین ساخته در میان بساط، و گرد بر گرد آن تخت سه هزار کرسى زرین و سیمین نهاده. سلیمان بر آن تخت نشستى و انبیاء بر آن کرسیهاى زرین و علما بر کرسیهاى سیمین و از پس ایشان عامه مردم و از پس عامه مردم جن و شیاطین صفها بر کشیده و مرغان در هوا جمع آمده و پر در پر کشیده چنان که آفتاب بر سلیمان و اصحاب وى نتافتى. ابن زید گفت: سلیمان را مرکبى بود از چوب ساخته و آن مرکب را هزار رکن بود و در هر رکنى هزار خانه، جن و انس در آن خانه‏ها نشسته و عدت و آلت حرب در آن نهاده وزیر هر رکنى هزار شیطان بداشته تا آن مرکب بر مى‏داشتند، سلیمان چون خواستى که بر نشیند با دعا صف را فرمودى تا آن مرکب و آن بساط و مملکت وى بر دارد و بر هوا برد، چون بر هوار است بیستادى باد رخا را فرمودى تا در روش آرد بامداد یک ماهه راه برفتى و شبانگاه یک ماهه، چنان که در قرآنست: «غدوها شهْر و رواحها شهْر».


وهب منبه گفت ما را خبر کردند که در نواحى دجله در منزلى از منزلها نبشته‏اى یافتند که کسى از اصحاب سلیمان نبشته بود، اما من الجن و اما من الانس. یا جنى نوشته بود یا انسى: نحن نزلناه و ما بنیناه و مبنیا وجدناه غدونا من اصطخر فقلناه و نحن رائحون منه فبائتون بالشام ان شاء الله. معنى آنست که ما درین منزل فرو آمدیم و بنا نکردیم و خود بنا ساخته دیدیم بامداد از اصطخر برفته و درین منزل قیلوله کرده و بر عزم آنیم که شبانگاه از اینجا برویم و شب را بشام باشیم. و روى ان سلیمان سار من ارض العراق غادیا فقال بمدینة مرو و صلى العصر بمدینة بلخ، تحمله و جنوده الریح و تظلهم الطیر، ثم سار من مدینة بلخ متخللا بلاد الترک ثم جازهم الى ارض الصین یغدو على مسیرة شهر و یروح على مثل ذلک، ثم عطف یمنة عن مطلع الشمس على ساحل البحر حتى اتى ارض القندهار و خرج منها الى مکران و کرمان ثم جاوزها حتى ارض فارس فنزلها ایاما و غدا منها بعسکر ثم راح الى الشام و کان مستقره بمدینة تدمر و کان امر الشیاطین قبل شخوصه من الشام الى العراق فبنوها له بالصفاح و العمد و الرخام الأبیض و الاصفر.


و کنا بکل شیْ‏ء عالمین اى کنا فى الاول بکل شی‏ء عالمین، فقدرناها و دبرناها على ما توجبه الحکمة، و اعطینا کل نبى ما تقوم به الحجة و تنقطع به المعذرة و ما هو داع الى الایمان و ابلغ فى الانقیاد و الاذعان. و قیل معناه، علمنا ان ما نعطى سلیمان من تسخیر الریح و غیره یدعوه الى الخضوع لربه «و من الشیاطین» اى و سخرنا من الشیاطین، «منْ یغوصون له» یقال من للواحد و الجمع و الذکر و الانثى، یغوصون اى یدخلون تحت الماء فتخرجون له من قعر البحر الجواهر. و یعْملون عملا دون ذلک اى دون الغوص. و هو ما ذکر الله تعالى «یعْملون له ما یشاء منْ محاریب و تماثیل» الایة. «و کنا لهمْ حافظین» حتى لا یخرجوا من امره، و قیل حفظناهم من ان یفسدوا ما عملوا. و فى القصة ان سلیمان کان اذا بعث شیطانا مع الانسان لیعمل له عملا قال له اذا فرغ من عمله، اشغله بعمل آخر لئلا یفسد ما عمل و کان من عادة الشیاطین انهم اذا فرغوا من عمل و لم یشغلوا بعمل آخر حربوا ما عملوا و افسدوه.


«و أیوب إذْ نادى‏ ربه» ایوب بن آموص بن تارخ بن روم بن عیص بن اسحاق بن ابراهیم و کانت امه من ولد لوط بن هاران و زوجته رحمة بنت افرائیم بن یوسف بن یعقوب. وهب بن منبه گفت: ایوب پادشاه بود و پیغامبر در نواحى شام، و او را ملک و مال فراوان بود از هر صنفى و از هر جنسى ازین ضیاع و عقار نهمار و ازین چهارپایان چرندگان و بارکیران و ازین غلامان و خدمتکاران، و فرزندان داشت ازین جوانان و نورسیدگان و با این همه مال و نعمت مردى بود پارسا و متورع و نیکو سیرت درویش‏نواز، مهمان‏دار. با درویشان نشستى و غریبان را نواختى نعمت الله تعالى تعالى را شکر کردى و بر درگاه حق جل جلاله بر طاعت و عبادت مواظبت نمودى. ابلیس مهجور وى را در میان کام و نعمت دنیا بر صفت و سیرت پاکان و پارسایان مى‏دید، بر وى حسد برد خواست که او را در غرت و غفلت کشد چنان که دنیا داران و مترفان باشند بر وى دست نمى‏یافت و کار از پیش نمیشد، و ابلیس را آن گه بر آسمان راه بود و او را برفع عیسى از چهارم آسمان باز داشتند و ببعث مصطفى (ص) از آن سه دیگر باز داشتند.


اکنون از همه آسمانها محجوبست هم او و هم لشکر و حشم او، إلا من اسْترق السمْع فأتْبعه شهاب مبین. اما بروزگار ایوب محجوب نبود و در آسمانها از فریشتگان ثا و مدح ایوب مى‏شنید، و فریشتگان از جبرئیل شنیده بودند و جبرئیل از حق جل جلاله شنیده بود. ابلیس آن گه حسد برد بر ایوب گفت بار خدایا اگر مرا بر مال او مسلط کنى او را بغفلت و کفران در کشم، فرمان آمد از جبار کاینات: انطلق فقد سلطک على ماله.


رو که ترا بر مال وى مسلط کردم، ابلیس بیامد و آن مرده شیاطین دیوان ستنبه را بر انگیخت تا آن مال وى را جمله نیست کردند و بتلف بردند و بعضى را بسوختند و بعضى را بصیحه بکشتند و بعضى را بباد بر دادند و نیست کردند چون خبر بایوب رسید گفت هو الذى اعطى و هو الذى اخذ الحمد لله حین اعطانى و حین نزع منى، عریانا خرجت من بطن امى و عریانا اعود فى التراب، و عریانا احشر الى الله عز و جل. ابلیس نومید و خاسر بازگشت و بآسمان باز شد گفت: بار خدایا ایوب چنان داند که او را بفرزندان و بنفس خویش برخوردارى است و تو مال بوى باز دهى از آن بفتنه نیفتاد، اگر مرا بر فرزندان وى مسلط کنى او را بفتنه مضله افکنم، گفت: رو که ترا بر فرزندان وى مسلط کردم، هفت پسر داشت و هفت دختر جمع شده در قصر خویش، ابلیس و حشم وى آمدند و آن قصر بسر ایشان فرو آوردند و همه را هلاک کردند ایوب چون خبر هلاک فرزندان بوى رسید طاقتش برسید و صبر از وى برمید زار بگریست و قبضه‏اى خاک بر سر ریخت، پس همان ساعت پشیمانى بوى در آمد توبه کرد و عذر خواست و الله تعالى او را عفو کرد، ابلیس نومید از وى بازگشت و گفت بار خدایا اگر مرا بر تن وى مسلط کنى او را از راه صواب بگردانم تا نعمت ترا جحود آرد، گفت: رو که ترا بر تن وى مسلط کردم مگر بر دل که محل معرفت و فکر است و بر زبان که محل تسبیح و ذکرست، ابلیس بیامد و او را در نماز یافت بادى در بینى وى دمید که بهمه تن او برسید و قرحه‏ها و بثرها در اندام وى پدید آمد حکه و خارش بر وى افتاد همى خارید و مى خراشید تا همه تن وى مجروح گشت و خونابه و صدید از وى روان شد، پس خورنده در وى افتاد و بوى ناخوش از وى دمیدن گرفت مردم از وى نفرت گرفتند و او را از شهر بیرون بردند و در کناسه‏اى بیفکندند. سه کس بوى ایمان آورده بودند نام ایشان یفن و یلدد و صافر، این سه کس چون او را بر آن صفت دیدند در وى بتهمت افتادند بشخص از وى برگشتند، اما بر دین وى مى‏بودند و با وى هیچکس بنماند مگر رحمه عیال وى. و درین بلا هژده سال بماند، و گفته‏اند هفت سال و گفته‏اند سه سال و گفته‏اند هفت سال و هفت ماه و هفت روز. و گفته‏اند آن سه مرد از اصحاب وى که از وى برگشتند کهل بودند و ایوب را تعییر کردند گفتند: تب الى الله سبحانه من الذنب الذى عوقبت به. یکى دیگر با ایشان بود جوانى حدیث السن، بایوب ایمان آورده و او را تصدیق کرده، آن کهول را ملامت کرد بان تعییر که کردند، گفت: حرمت ایوب را نداشتید و راستى و صواب در سخن بگذاشتید، و راى صائب از دست بدادید بآن تغییر که کردید نه بوقت خویش و نه بجاى خویش، نمیدانید که ایوب پیغامبر خدایست، گزیده و صفوت و پسندیده خداى تعالى است، هرگز کارى بخلاف فرمان نکرده و از جاده دین قدم بیرون ننهاده بیش از آن نیست که بلائى عظیم روى بوى نهاده و این بلا عیب دین وى نیست، و نشان سخط الله نیست. پیغامبران و صدیقان و شهیدان که بودند و رفتند بى بلا نبوده‏اند، و آن از الله تعالى کرامتى دانسته‏اند و خیرت در آن دیده‏اند چون انبیاء و اولیاء را دلیل سخط و هوان نبوده، ایوب را هم دلیل سخط الله تعالى تعالى نباشد. سزاى شما چنان بودى که اگر این صاحب بلانه ایوب پیغامبر صاحب منزلت بودى که برادرى از برادران مسلمان بودى صحبت شما یافته، واجب کردى درین حال زبان ملامت و تعییر فرو بستن و در بلاء وى حزین و اندوهگن بودن و بهمه حال موافقت وى نمودن و تسکین و تسلیت وى دادن. و این مجازات در حضرت ایوب میرفت، ایوب گفت کلمات حکمت که بر زبان بنده مومن رود نه از بسیارى تجربت رود یا از روى شباب و شیبت بلکه رب العزه اقبال کند بر دل وى بنعت رأفت و رحمت و در دل وى افکند نور هدایت و تخم حکمت، آن گه بر زبان افتد و از آن عبارت کند، ایوب آن جوان نورسیده را بستود و بپسندید آن گه روى بآن سه مرد کهل نهاد و ایشان را عتابى بلیغ کرد، آن گه روى ازیشان بگردانید و در الله زارید و از درد دل خویش بحق نالید همچون شیفته‏اى سرگشته و والهى درمانده بزبان تضرع و حسرت گفت: رب لاى شى‏ء خلقتنى لیتنى اذ کرهتنى لم تخلقنى یا لیتنى کنت حیضة القتنى امى یا لیتنى عرفت الذنب الذى اذنبت و العمل الذى عملت فصرفت وجهک الکریم عنى لو کنت امتنى فالحقنى بآبائى، فالموت کان اجمل بى الم اکن للغریب دارا و للمسلمین قرارا و للیتیم ولیا و للارملة قیما. الهى انا عبد ذلیل ان احسنت فالمن لک و ان اسأت فبیدک عقوبتى جعلتنى للبلاء عرضا و للفتنة نصبا و قد وقع على بلاء لو سلطت على جبل ضعف عن حمله فکیف یحمله ضعفى، الهى قضاوک هو الذى اذلنى و سلطانک هو الذى اسقمنى و انحل جسمى و لو ان ربى نزع الهیبة التی فى صدرى و اطلق لسانى حتى اتکلم بملى فمى ثم کان ینبغى للعبد أن یحاج عن نفسه لرجوت ان یعافینى عند ذلک و لکنه القانى و تعالى عنى فهو یرانى و لا اراه و یسمعنى و لا اسمعه لا نظر الى فرحمنى و لا رثى منى و لا ادنانى، فادلى بعذرى و اتکلم ببرائى و اخاصم عن نفسى. فلما قال ذلک ایوب و اصحابه عنده، اظله غمام حتى ظن اصحابه انه عذاب، ثم نودى منه یا ایوب ان الله تعالى یقول ها انا قد دنوت منک قریبا قم فادل بعذرک و تکلم ببرائک و خاصم عن نفسک و اشدد ازارک و قم مقام جبار یخاصم جبارا ان استطعت فانه لا ینبغى ان یخاصمنى الا جبار مثلى و لا ینبغى ان یخاصمنى الا من یجعل الزیار فى فم الاسد و السحال فى فم العنقاء و اللجام فى فم التنین و یکیل مکیالا من النور و یزن مثقالا من الریح و یصر صرة من الشمس و یرد امس لقد منتک نفسک، یا ایوب امرا ما تبلغ بمثل قوتک و لو کنت اذ منتک ذلک، و دعتک الیه تذکرت اى مرام رامت لک اردت ان تخاصمنى بغیک ام اردت ان تحاجنى بخطابک ام اردت آن تکابرنى بضعفک، این انت منى یوم خلقت الارض فوضعتها على اساسها، هل کنت معى تمد باطرافها؟ هل علمت باى مقدار قدرتها؟ ام على اى شی‏ء وضعت اکنافها؟ أ بطاعتک حمل الارض الماء؟ ام بحکمتک کانت الارض للماء غطاء؟ این انت معى یوم رفعت السماء سقفا فى الهواء لا تعلق بسبب من فوقها، و لا یقلها دعم من تحتها هل تبلغ من حکمتک ان تجرى نورها او تسیر نجومها او یختلف بامرک لیلها و نهارها؟ این انت منى یوم صببت الماء على التراب و نصبت شوامخ الجبال هل تدرى على اى شی‏ء ارسیتها؟ ام باى مثقال وزنتها؟ ام هل لک من ذراع تطیق حملها؟ ام هل تدرى من این الماء الذى انزلت؟ ام هل تدرى من اى شى‏ء أنشئ السحاب؟ ام هل تدرى من این خزانة الثلج؟ این خزانة الریح؟ این جبال البرد؟


این خزانة اللیل بالنهار و خزانة النهار باللیل؟ و باى لغة تتکلم الاشجار؟ من جعل العقول فى اجواف الرجال و من شق الاسماع و الأبصار؟ و من ذلت الملائکة لملکه، و فهر الجبارین بجبروته، و قسم الارزاق بحکمته. فقال ایوب صغر شأنى و کل لسانى و عقلى ورائى و ضعفت قوتى عن هذا الامر تعرض على یا الهى قد علمت ان کل الذى ذکرت صنع یدیک و تدبیر حکمتک و اعظم من هذا ما شئت، علمت لا یعجزک شی‏ء و لا تخفى علیک خافیة، اذ لقتنى البلایا، الهى فتکلمت و لم املک فلیت الارض انشقت لى فذهبت فیها و لم اتکلم بشی‏ء یسخط ربى و لیتنى مت بغمى فى اشد بلائى قبل ذلک انما تکلمت لتعذرنى و سکت حین سکت لترحمنى کلمة زلت منى فلن اعود و قد وضعت یدى على فمى و عضضت على لسانى و الصقت بالتراب خدى، اعوذ بک الیوم منک و استجیرک من جهد البلاء فاجرنى و استغیث بک من عقابک فاغثنى و استعین بک فاعنى. و اتوکل علیک فاکفنى، و اعتصم بک فاعصمنى، و استغفرک فاغفر لى، فلن اعود لشی‏ء تکرهه منى. فقال الله تعالى و تقدس نفذ فیک علمى و سبقت رحمتى غضبى اذ خطئت فقد غفرت لک و رددت علیک اهلک و مالک و مثلهم معهم لتکون لمن خلفک آیة و تکون عبرة لاهل البلاء و عز الصابرین، فارکض برجلک هذا مغتسل بارد و شراب فیه شفاوک و قرب عن اصحابک قربانا و استغفر لهم فانهم قد عصونى فیک فرکض برجله فانفجرت له عین فدخل فیها فاغتسل فاذهب الله کل ما کان به من البلاء.


قوله: «مسنی الضر و أنْت أرْحم الراحمین»، حسن گفت: ایوب هفت سال و اند ماه در آن کناسه گرفتار گشته و خورنده در وى افتاده و مردم از وى بگریخته مگر زن وى رحمه که با وى مى‏بود و گاه گاه طعام بوى مى‏آورد و ایوب در آن بلاء یک لحظه از ذکر الله تعالى باز نماند پیوسته در ذکر و تسبیح بودى و در آن بلا صبر همى کرد و ابلیس از وى در ماند و حیلت وى برسید، بانگى و زعقه از وى رها شد که هر هر جا لشکر وى بود در اقطار عالم همه بشنیدند و بنزدیک وى آمدند او را غمگین و دلتنگ یافتند گفتند مهتر ما را چه رسید که چنین غمناک و دلتنگ است؟ ابلیس گفت درماندم در کار ایوب و صبر کردن وى بر بلا و هر چه دانستم از تلبیس و تدلیس و فنون حیل و وساوس جمله بکار داشتم و پیش وى بردم و هیچ بر وى ظفر نیافتم. گفتند آن چه دام بود از دامهاى مکر که بر راه آدم نهادى تا او را از بهشت بیرون کردى؟ گفت زن وى را حوا واسطه ساختم تا مکر خود در وى براندم، گفتند اینجا تدبیر همانست مکرى بساز با زن وى که او زن خود را فرمان برد، و از راه بیفتد، ابلیس بصورت مردى پیر فرا پیش رحمه شد گفت: یا امة الله شوهرت کجاست؟ گفت آنکه در آن مزبله افکنده و خورندگان در وى افتاده، گفت آن ایوبست آن جوان زیبا تن نیکو روى و فرزندان داشت بدان جوانى و زیبایى و مال فراوان و نعمت تمام اکنون از آن هیچ نمانده است و همه نیست گشته نپندارم که هرگز بآن باز رسید مگر ایوب یک گوسفند بنام من قربان کند تا من او را بحال صحت باز آرم و آن جوانى و زیبایى وى باز بینى، رحمه بگریست و جزع کرد آن گه بیامد و بانک بر ایوب زد گفت یا ایوب حتى متى یعذبک ربک این المال؟ این الولد؟ این الصدیق؟ این لونک الحسن؟ این جسمک الحسن؟ اذبح هذه السخلة و استرح. ایوب که این سخن از وى بشنید دانست که ابلیس وى را فریفته است و باد در وى دمیده. گفت اى زن مال و فرزند که تو بآن مى‏گویى و بنا یافت آن تحسر میخورى آن بما که داده بود؟ گفت: الله تعالى، گفت چند سال ما را در آن برخوردارى بود؟ گفت هشتاد سال، گفت اکنون چند است که ما در بلاییم؟ گفت هفت سال، گفت ویلک ما انصفت الا صبرت فى البلاء ثمانین سنة کما کنا فى الرخاء ثمانین سنة و الله لئن شفانى الله لاجلدنک مائة جلدة امرتنى ان اذبح لغیر الله. ایوب از سر دلتنگى و ضجر سوگند یاد کرد که اگر شفا یابم ترا صد تازیانه بزنم بآن که مرا مى‏فرمایى تا قربان کنم بغیر نام الله. رو بیرون شو از نزدیک من که من ازین طعام و شراب که تو آرى نخورم و ترا نه بینم. رحمه را از نزدیک خویش بیرون کرد و تنها بماند بى‏طعام و بى‏شراب و بى‏یار و بى‏مونس، طاقتش برسید روى بر خاک نهاد گفت: «ربه أنی مسنی الضر و أنْت أرْحم الراحمین»، فرمان آمد از جبار عالم آن ساعت که‏ یا ایوب ارفع رأسک و ارکض برجلک‏، سر بردار اى ایوب و پاى بزمین زن. ایوب پاى بر زمین زد چشمه‏اى آب پدید آمد غسلى بر آورد آن درد و اذى پاک از وى فرو ریخت بحال تندرستى و جوانى و زیبایى خویش باز شد، یک بار دیگر پاى بر زمین زد چشمه‏اى دیگر پیدا شد شربتى خورد از آن و در باطن وى هیچ درد و رنج نماند، برخاست و بر آن بالایى نشست و حله‏اى زیبا پوشانیدند او را، آن ساعت رحمه آنجا که بود در دل وى افتاد که کار آن مسکین بیمار گویى بچه رسید، تنها و عاجز است در آن کناسه، و دانم که هیچکس وى را طعامى و شرابى نبرد بروم و او را باز بینم نباید که از گرسنگى بمیرد یا دد بیابانى او را هلاک کند، برخاست و بیامد و او را در آن موضع ندید ازین گوشه بدان گوشه طواف میکرد و او را میجست و میگریست، و ایوب او را میدید که جست و جوى میکرد، و رحمه او را جوانى زیبا دید حله‏اى نیکو پوشیده شرمش میآمد که فرا نزدیک وى شود، آخر ایوب او را بخود خواند گفت ما تریدین یا امة الله؟


اى زن چه میخواهى و چه میجویى؟ گفت آن بیمار مبتلى که اینجا افتاده بود نمى‏بینم او را و میترسم که هلاک گشت، ایوب گفت او ترا که باشد؟ گفت شوهر منست: گفت اگر او را ببینى باز شناسى؟ پس رحمه نیک در وى تأمل کرد گفت: اما انه اشبه خلق الله بک اذ کان صحیحا. گفت آن گه که تندرست بود بتو سخت ماننده بود، گفت پس اندوه مدار که من ایوبم. و گفته‏اند ایوب تبسمى کرد دندان ضواحک وى پیدا شد رحمه او را بآن شناخت برخاست و دست در گردن وى آورد. ابن عباس گفت: و الذى نفس عبد الله بیده ما فارقته من عناقه حتى مر بهما کل مال لهما و ولد. و یروى ان ابلیس قال لها اسجدى لى سجدة حتى ارد علیک المال و الاولاد و اعافى زوجک، فرجعت الى ایوب فاخبرته بما قال لها فقال قد اتاک عدو الله لیفتنک عن دینک ثم اقسم ان عافاه الله لیضربها مائة جلدة، و قال عند ذلک مسنى الضر من طمع ابلیس فى سجود حرمتى له و دعائه ایاها و ایاى الى الکفر. و قال وهب: کانت امرأة ایوب تعمل للناس و تجیئه بقوته فلما طال علیها البلاء و سئمها الناس فلم تستعملها احد التمست له یوما من الایام ما تطعمه فما وجدت شیئا فجزت قرنا من رأسها فباعته برغیف فاتته به، فقال لها این قرنک؟ فاخبرته فحینئذ قال مسنى الضر. و قیل بلغت الاکلة لسانه و قلبه فخاف ان یضعف عن الذکر و الفکر، فقال مسنى الضر. و قیل سقطت منه دودة فردها الى موضعها فقال: کلى قد جعلنى الله طعامک فعضته عضة زاد المها على جمیع ما قاسى من عض الدیدان فقال مسنى الضر. فنودى من اختیارک مسک الضر لا من اختیارى، و قیل نودى یا ایوب تظهر الرجولیة من نفسک عند تزول بلائنا علیک فقال مسنى الضر، لا قرار معک و لا فرار منک، و قیل انقطع عنه الوحى ایاما فقال مسنى الضر، و قیل اراد الصلاة فلم یقدر علیها فقال مسنى الضر، و قیل الضر هاهنا الشیطان، لقوله مسنى الشیطان بنصب و عذاب، فان قیل ان الله سماه صابرا و قد اظهر الشکوى و الجزع بقوله مسنى الضر و مسنى الشیطان بنصب؟ قیل لیس هذا شکایة، انما هو دعاء بدلیل قوله عز و جل: «فاسْتجبْنا له» على ان الجزع انما هو فى الشکوى الى الخلق فاما الشکوى الى الله عز و جل فلا یکون جزعا و لا ترک صبر، کما قال یعقوب:نما أشْکوا بثی و حزْنی إلى الله‏


. قال سفیان بن عیینة: و کذلک من اظهر الشکوى الى الناس و هو راض بقضاء الله لا یکون ذلک جزعا، کما


روى ان جبرئیل دخل على النبى (ص) فى مرضه فقال: کیف تجدک؟ قال اجدنى مغموما، اجدنى مکروبا.


و قال لعائشة حین قالت وا رأساه بل انا وا رأساه.


فاسْتجبْنا له اى استجبنا دعاه، «فکشفْنا ما به منْ ضر»، ازلنا عنه البلاء الذى کان فیه، «آتیْناه أهْله» اى اولاده و هم عشرة بنین، و قیل سبعة بنین و ثلاث بنات، و قیل سبعة و سبع. و مثْلهمْ معهمْ، قال ابن عباس: احیى الله اولاده باعیانهم و امواله و مواشیه و مثلها و مثلهم معهم، و قیل رد اولاده و ابقاهم حتى جعل من نسلهم مثلهم. روى عن ابن عباس ان الله تعالى رد الى المرأة شبابها فولدت له ستة و عشرین ذکرا.


رحْمة منْ عنْدنا اى نعمة علیه من عندنا. و ذکْرى‏ للْعابدین یقتدون به فى الصبر على البلاء و الشکر على النعماء.


روى عقبة بن عامر عن النبى (ص) قال: اوحى الله تعالى الى ایوب، تدرى ما ذنبک عندى حتى ابتلیتک؟ قال لا یا رب، قال دخلت على فرعون فادهنت له بکلمتین.


و قیل استعان رجل ایوب على ظلم یدروه عنه فلم یعنه فابتلى.


و روى انه مطر على ایوب جراد من ذهب فجعل یجمعه و یجعله فى ثوبه فقال یا ایوب اما تشبع؟ فقال و من یشبع من رحمتک.


«و إسْماعیل» یعنى و اذکر اسماعیل، هو ابن ابراهیم. «و إدْریس» هو اخنوخ.


«و ذا الْکفْل» سمى ذا الکفل لانه تکفل بامر فوفى به، و ذلک ما روى ان نبیا من انبیاء بنى اسرائیل اوحى الله الیه انى ارید قبض روحک. فاعرض ملکک على بنى اسرائیل، فمن تکفل لک انه یصلى باللیل لا یفتر و یصوم بالنهار و لا یفطر و یقضى بین الناس و لا یغضب فادفع ملکک الیه، ففعل ذلک. فقام شاب فقال اتکفل لک بهذا فتکفل و وفى به، فشکر الله له و نبأه، فعلى هذا القول الکفل بمعنى الکفالة.


و قیل سمى ذا الکفل لعظم حظه من عبادة الله و من ثوابه، و الکفل الحظ العظیم. من قوله تعالى: «یوْتکمْ کفْلیْن منْ رحْمته».


و قیل کان رجلا صالحا عبد الله فى غار جبل، و الکفل الجبل، و اختلفوا فى انه هل کان نبیا. و قیل هو الیاس و قیل هو زکریا، و قیل هو یوشع بن نون. و قال الحسن: هو نبی اسمه ذو الکفل. و قال ابو موسى الاشعرى: لم یکن نبیا و لکن کان عبدا صالحا اسمه ذو الکفل. و فى ذلک ما روى ابن عمر قال: سمعت النبى (ص) یحدث حدیثا لو لم اسمعه الا مرة او مرتین لم احدث به، سمعته منه اکثر من سبع مرات قال: «کان فى بنى اسرائیل رجل یقال له ذو الکفل لا ینزع عن ذنب عمله فاتبع امرأة فاعطاها ستین دینارا على ان تعطیه نفسها، فلما قعد منها مقعد الرجل من المرأة ارعدت و بکت فقال ما یبکیک؟ قالت من هذا العمل ما عملته قط، قال اکرهتک؟ قالت لا و لکن حملتنى علیه الحاجة، فقال اذهبى فهو لک. ثم قال: و الله لا اعصى الله ابدا فمات من لیلته فقیل مات ذو الکفل، فوجدوا على باب داره مکتوبا ان الله غفر لذى الکفل».


«کل من الصابرین» اى کل هولاء المذکورین موصوفون بالصبر.


«و أدْخلْناهمْ فی رحْمتنا» اى غمرتهم الرحمة فیکون هذا ابلغ من رحمناهم، و قیل الرحمة هاهنا النبوة. «إنهمْ من الصالحین» اى من الانبیاء سموا صالحین لان صلاحهم لا یشوبه کدر الفساد، و قیل بین الحکم و المعنى الحکم صبرهم و صلاحهم، و المعنى ادخاله ایاهم فى الرحمة و قد تضمنت الایة تسلیة النبى (ص) و المومنین و تقویة قلوبهم على البلیة و الحث على الصبر علیها لینالوا بذلک خیر الدنیا و الآخرة.